søndag den 2. maj 2010

شناسایی حسین طائب به جرم تجاوز جنسی به تظاهر کنندگان :بهاره مقامی







در بلندای اندیشه و در اندیشه ای بلند بود كه حافظ گفت آن یار كز او گشت سر دار بلند...جرمش این بود كه اسرار هویدا می كرد. حال پس از گذشت صدها سال از این اوج به چونان حضیضی رسیده ایم كه رئیس دولتمان - كه باید دولتمرد باشد - مخالفین را بزغاله می خواند و گویندگان اسرار را نه تنها بر سر دار سربلند نمی كند، كه در كنج سردابه ها و دخمه های ننگین حرص و هوس به داغی می آلاید كه دیگر سری برای بلند كردن باقی نمی ماند. سر می ماند، اما جان گویی كه از درون جسم رخت بر بسته است. حالا برای سر بلند كردن عبور از دیوار های سترگ فرهنگی پوسیده و متعصب لازم است. از همه سوی پیام های هم وطنانم را می شنوم كه می گویند بهاره سر بلند كن، آری، از بیرون گود گفتنش آسان است... همین پیام های روح بخش بود اما كه مرا به زندگی باز گرداند، زندگی قبلیم نه، یك زندگی جدید، با یك هدف جدید و برای فردایی جدید. نه تكرار وهم آلود قرنها تبعیض و استبداد و سركوب. جان اما دیگر برایم آنقدرها عزیز نیست، می دانم آنقدر فریادم تكثیر شده است كه خاموشی نمی پذیرد. در ماه هایی كه گذشت بارها آرزوی مرگ كردم، جانم را هم اگر بگیرند به آرزویم رسانده اند، پس می گویم، می گویم چرا كه من دیگر شكست ناپذیرم، تبدیل به صدایی شده ام كه از هزاران حنجره فریاد می شود، هم میهنم، پروازم را به خاطر بسپار. از حسین می نویسم.

دقت كرده اید كه در فیلمها و سریالهای جمهوری اسلامی نام شخصیت جنایتكار و قاچاقچی فیلم همیشه كامبیز است، یا كورش یا جمشید؟‌ و در مقابل شخصیت مثبت و نجات دهنده همیشه حسین است، یا علی، یا محمد، ترجیحاً ملقب به حاجی و سید؟ در سرگذشت من اما نقشها جابجا شده بود، حسین قصه ی غصه ی من، مرا به گور عشق و امید هدایت كرد. گویی دری از درهای جهنم باز شده بود و موجودی كه انگار تجسم هر آنچه زشت و كریه است و منفور پا به جهان گذاشته بود. كوهی از نفرت و توحش كه در لباس مردی روحانی به نماز ایستاده بود، و دقایقی پس از پایان نماز در بستر خونین دختری هراسان به تجاوز نشسته... نامش را نمی دانستم، عكسش را كه در اینترنت دیدم او را شناختم، كابوس شبان و روزهایم را. صورت پوشیده از ریشش را و نفرین ابدی چشمهای هرزه اش را. عبای متعفن و خیس از عرق تابستانش را. حسین طائب را.

گفت دانشجوی كجایی؟‌ گفتم دانشجوی دانشگاه تربیت معلم بوده ام، حالا هم درسم تمام شده و كار می كنم، معلمم. گفت به دستور كی به خیابان آمدی؟‌ لیدرت كی بوده؟‌ گفتم هیچ كس، لیدر نداشتم. پاسخ دست سنگینش بود كه پشت سرم فرود آمد، صورتم خورد به میز مقابل و صدای دندانهایم را شنیدم كه ریخت توی دهنم. خودش ما ها را انتخاب كرده بود، من و هشت دختر دیگر را، از میان گروه ۳۰-۴۰ نفری بازداشت شدگان. نمی دانم بر چه اساسی انتخاب می كرد، هیچ كدام از ما فعال سیاسی نبودیم. ما را جدا كرد و برد به یك بند. گویا در زندان خیابان سئول در قرارگاه ثارالله بودیم، این را از روی شرح حال های دیگرانی كه آنجا بوده اند می گویم، چون همه ی ما را وقتی گرفتند چشم بند زدند و با ماشین های سیاه رنگی بردند. همین را می دانم كه در زیر زمین بودیم. بعد از حدود یك شبانه روز سرگردانی و بی خبری به بندمان آمد. آمد و یكی از ما را كه دختر زیبا و مهربانی به اسم مهسا بود همراه برد. تا بحال شده پرنده كوچكی را در دست بگیرید و ببینید كه قلبش چقدر تند می زند؟ ‌قلب مهسا همان طور می طپید. فكر كردیم شاید می خواهند آزادش كنند، یا شاید خانواده اش آمده اند دنبالش، شاید وثیقه بگذارند و ببرندش. هیچ كس نمی دانست كه چه سرنوشتی در انتظار است. یكی از دختران همبند كه شوخ طبع و سر خوش بود سعی می كرد كه جوك بگوید و بقیه را بخنداند و حال و هوا را كمی عوض كند. همه اما از بی خبری و انتظار در عذاب بودند. ناگهان صدای ضجه جگرخراش مهسا بلند شد. صدای فریاد او آنقدر جانسوز بود كه همه ما را در جا میخكوب كرد. همه در سكوت و بهت و ناباوری به هم خیره شدند. رعب و وحشت بر تن همه مان سایه انداخته بود، دیگر كسی جوك نگفت، دیگر كسی نخندید، مهسا را دیگر ندیدم...

یادآوری این صحنه ها هنوز هم برای من سهمگین است، هنوز هم نگاه آخر او را به خاطر دارم، هنوز هم صدایش در گوشم می پیچد،با این حال در نهایت نا امیدی می نویسم مهسا جان، اگر هستی و این را می خوانی از خودت پیغامی بده. بگو كه هستی، بگو كه زنده ای.

حسین پس از اینكه بازجویی!! را تمام كرد مرا به دست دو زندانبان بی صبری كه دم در مراقب بودند سپارد تا آنها هم به من تفهیم اتهام كنند و محاكمه و حكم، همه را یك جا برگزار كرده باشند. چه بودم برایشان؟‌ غنیمت جنگی؟! اما كدام جنگ؟‌ واجب القتل؟‌! اما به كدامین جرم؟‌ مفسد فی الارض؟! برای معلمی؟‌ خس و خاشاك؟!‌ آری، من خسی بودم در چشم تنگ نظر و متعصب و ذهن متوحش و هرزه ی آنان...

*****
دست در دست هم دهیم به مهر
میهن خویش را كنیم آباد
یار و غمخوار یكدگر باشیم
تا بمانیم خرم و آزاد

شعری ساده و كودكانه، كه شاید باید بیشتر بخوانیمش.
یك سال پیش در چنین روزی وارد كلاس درس كه شدم بوی گل به استقبالم آمد. نوگلان كوچكم را دیدم كه هر یك شاخه گلی در دست داشتند و لبخندی به لب. در یك لحظه عالمی را سِیر كردم، آینده ی این ۳۲ غنچه ی زیبا را دیدم كه هر كدام برای خودشان دختر خانمی شده اند و شاهدی یا مادری یا مدیری. در همه وجودم لبخند شكفت و شادی غنچه كرد. این دومین سالی بود كه روز معلم را به عنوان یك معلم تجربه می كردم، و امسال سومین سال است...امسال اما كلاسم خالیست، از لبخند و غنچه و شكوفه خبری نیست. از خوابی شیرین برخاسته ام انگار، گلستان ایرانم را می بینم كه از سیاهی، به لجنزاری مانند است، ابرهای تباهی را می بینم كه جلوی نور مهرآمیز خورشید ایرانم را گرفته اند و به شهود و ادراك و آزادی اجازه عرض اندام نمی دهند... آری این دیار سخت به آموزگاران نیازمند است، چرا كه در نور معرفت است كه لجنزار رنگ می بازد و بهار شكوفه می كند.





بهاره مقامی

۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۹

1 kommentar:

  1. salam. duste man webloge bahare ke hack shode. mishe adrese jadidesho age dari bedi? mamnun misham.

    SvarSlet