tirsdag den 20. april 2010

با برادرانم چه کردند


هم وطنانم، بخوانید زجر نامه ی آرش آزاد (نام مستعار) ۲۵ ساله را كه برایم فرستاده. از صمیم قلب از این برادر رنج دیده ام سپاسگزارم كه مرا در درد خود شریك دانسته و سرگذشت غمآگینش را برای من فرستاده. از سایر قربانی های زجر كشیده هم می خواهم كه بنویسند، بنویسند تا همه بدانند كه هستیم، هستیم و بار رنجمان را به تنهایی به دوش می كشیم. باشد كه حمایت فرهنگی آنها، رنج این بار را برایمان كمتر كند

در ابتدا از هم وطنانم پوزش می طلبم كه از گفتار زیبای پارسی به چنین كلماتی ننگین رسیده ایم. برادرم آرش برایم نوشته: "من هم مثل بهاره دیگر ابایی از بیان این كلمات زشت ندارم و قبحش برایم از بین رفته". درست است هم وطن، مادر پاك شما، با گفتار این زشت خویان زشتی نمی پذیرد. بگذارید جهانیان صدای زشت توحشی را كه بر ایران امروز حاكم شده بشنوند. ابتدا خواستم نوشته هم دردم آرش را كمی تغییر دهم، اما حیفم آمد كه مطلب فدای ادب شود.اگر كم سن هستید لطفاً نخوانید

به قلم آرش:

برای آزادی سرزمینم به خیابان رفته بودم تا از آرمانهای پاك سرزمین عزیزم دفاع كنم، سرزمینم ایران كه به دست حیوانات كثیف افتاده ....آن روز بد اقبال بودم و دستگیر شدم، دستگیرى نبود ،بیشتر شبیه به آدم ربایى های طالبان بود.به محض این كه به خودم آمدم دیدم روی زمین توی خیابان ولى عصر افتاده ام و تعدادى حیوان كثیف ریش بلند بدون هیچ نشان نظامى یا انتظامى دور من حلقه زده اند؛ شبیه به تعدادى كفتار كه موجود بى دفاعى را گیر انداخته اند. دیگر فقط ضربات مشت و لگدى بود كه می خوردم، ولى از شدت ترس و شوك وارده به سختى اعصابم به درد پاسخ میدادند و گیج بودم. بعد از آن دستبند به دستم زدند و پشت یك تویوتا انداختندم. اول سعى می كردم بفهمم كه چه ارگانى مرا بازداشت كرده اما هیچ نشانى نمی یافتم. آرزو می كردم اى كاش پلیس باشند، ولى وقتى دیدم كه هیچ نشانى ندارند وحشت برم داشت... بعد وانت تویوتای سفیدی كه پلاك سپاه را داشت دیدم. به سرعت مرا سوار كردند و بردند، لحظه به لحظه ترس بیشتری وجودم را فرا می گرفت وقتى به محله های خلوت تر می رسیدم،سعى می كردم تا جایى كه ممكن است مشخصات اطرافم را حفظ كنم، شاید به دردم خورد

چشمتان روز بد نبیند.به پایگاهى رسیدم به عنوان پایگاه مقاومت كثیف بسیج،راستش بیشتر به زندانی مخوف شبیه بود تا پایگاه. از وانت پرتم كردند روی زمین و یكى از بسیجیها كه فقط اسم كوچكش را می گفتند" احمد" گفت: "بچه ها بییین یه بچه خوشگل آوردیم واسه ..." .آنجا شبیه به مدرسه اى بود با زمینی یك تكه آسفالت، تا جایی كه من دیدم حدود هزار متر و با ساختمانى كه دو طبقه بود. مرا به زمین انداختند و با به كار بردن خجالت آور ترین فحش ها به من لگد میزدند. جالب اینجا بود كه با چنان ذوق و شوقی همدیگر را برای زدن من دعوت می كردند و در حین زدن بر سر این كه چه كسی با شیشه نوشابه مرا آزار دهد بحث می كردند. آنقدر زدند كه دیگر نمی توانستم حرف بزنم، تمام بدنم می لرزید، صدایم می لرزید... یك ساعت كه گذشت به اتاقی تاریك بردندم و یكى از كثافت ترین آدم هایی كه تا به حال دیده ام، آمد پیشم و با چند نفر از دوستانش شروع كردند به سوأل های كثیف...می پرسید:" ما می خواهیم مادرت را ..." من هیچ نگفتم، گفت:" باید با زبان خودت بگویى، بگو من مادرم را می خواهم لخت برایتان بیاورم ..." باز هم هیچ نگفتم ....گفت:" بگو"....نگفتم، زدند زیر شكمم، رویم تف كردند، گفت:" بگو"...با صدای لرزان كه زبانم به سختى می چرخید گفتم....تا گفتم گفت:" كونى من مادرت را نگفتم، خواهرت را گفتم بگو. چون اشتباه گفتى بیندازیدش بغل سگ توی گاراژ". تمام مدت توی آن اتاق بالا آورده بودم. شكنجه ی روحى خیلى سخت تراز شكنجه جسمی بود، سرم داشت از این مزخرف ها می تركید، سر دردم از این توهین ها بیشتر از بدن دردم بود. این شكنجه ی روحى، داشت روانیم می كرد. بعد از آن مرا به جایی پشت ساختمان بردند. مثل یك كانكس تاریك، بدون حتی یك روزنه ، یك ربع نگذشته بود، داشتم خون دماغم را پاك می كردم كه صدای آنها باز آمد. نورى نبود كه ببینم فقط صدای شر شر آب را می شنیدم. بعد فهمیدم با شیلنگ دارند توی كانكس را پر از آب می كنند. به من هم آب می پاشیدند و می خندیدند، بلند بلند قهقهه میزدند. هوا به شدت سرد بود، تمام بدنم خیس شده بود و تا صبح زیرم خیس بود. نشسته روی دو پا تا صبح سر كردم. صبح كه شد كمى نور توی كانكس آمد، دیدم همه بدنم خونى شده. صبح شده بود و آب زیرم داشت خشك می شد كه در باز شد و كنارم سگ بزرگی انداختند، سگ فقط پارس می كرد ولى طرفم نمی آمد. با خودم گفتم بیچاره این سگ كه توی پایگاه این ها همیشه آزار می بیند، به حیوان هم رحم نمی كنند. بعد از چند ساعت مرا بیرون آوردند، هنوز دستبند دستم بود، بردندم بالا، توی یك اتاق دیگر. باز همان كثافت احمد با دو نفر دیگر توی اتاق بودند. خوب یادم می آید كه توی اون اتاق یك دستگاه فكس بود با كلى برگه، بالای آنها آرم كثیف سپاه پاسداران، تعداد زیادی برگه كه داشتند به جایى فكس می كردند. در حالى كه بى حال بودم و به سختی روی پاهایم ایستاده بودم دورم حلقه زدند و دو نفرشان موبایلشان را در آوردند و شروع به فیلم بردارى كردند. نفر سوم گفت:" لباسهاتو در بیار لخت شو" .من حتی نمی توانستم حرف بزنم چه برسد به این كه لباس هایم را در بیاورم، دیگر جان نداشتم. گفت:" مگه نفهمیدى لخت شو میخواهیم ...". باز كه جوابى نشنید شروع كرد به پاره كردن لباسهایم ... در این حال همه را فیلم می گرفتند و می خندیدند، ذوق می كردند. از انسانیت انگار نه انگار كه بویی برده باشند. وقتى كامل لختم كردند یكی شان با دسته جارو كه توی اتاق بود ... من اصلاً چیزى نمی فهمیدم، لبهایم می لرزید كه نكنید ولى صدایم در نمی آمد. دیگر چیزى یادم نمی آید، سر انجام یكی شان گفت:" بسشه فردا بیشتر فشارش می دیم".مرا انداختند گوشه یك اتاق دیگر. از پشت در اتاق شنیدم كه یكی شان می گفت:" این پسر خوبییه انقدر اذییتش نكن" ولى دیگری در جواب گفت:" گه خورده به آقا توهین كرده، آقا ناراحت شده". بعد از دو ساعت كه فكر می كنم حدود سه بعد از ظهر بود گفت: "بیاریدش، حوصلم سر رفته، بیاد واسم... بزنه". من كه حتی نمیتوانستم تصورش را بكنم خودم را كنار می كشیدم، ولى آن حرام زاده ... بعد باز زد زیر شكمم و گفت:" مادرت چى كارست" ..گفتم: "خانه دار". گفت:" نه كار اصلیش" ...گفتم:" خانه دار" ...گفت :"(...كش )كاره اصلییه مادرتو بگو"، با صدای لرزان گفتم:" خانه داره" . گلویم را گرفت، داشتم خفه می شدم، نفسم بالا نمی آمد گفت:" می گى جندست یا خفت كنم"، باز نگفتم مرا انداخت روی زمین با چكمه رفت روی پایین تنه ام ایستاد، بقیه فیلم می گرفتند و می خندیدند. درحالى كه داشتم خفه می شدم آن حرف را گفتم... باز تا گفتم شروع كرد به سیلى زدن. گفت:" واسه چى مادرت جندست؟" گفتم: "تو گفتى بگو". گفت:" من نگفتم بگو میدونم هست، گفتم واسه چى اگر مادرت جندست واسه ما نمیارى بهش تجاوز كنیم؟!"...چهار روز به همین منوال گذشت و بد بختانه من نفهمیدم كجا هستم و در كدام پایگاه بسیج زندانی ام، ولى روز چهارم به اوین منتقل شدم كه انتقال من به اوین مثل تولدی دوباره و یك خوشحالى زایدالوصف بود. حداقل میدانستم كجایم. سه ماه هم در اوین بودم، سرتان را درد نمی آورم كه در اوین چه گذشت، چرا كه داستان های مشابه از اوین زیاد گفته شده. فقط به این بسنده می كنم كه هنوز هم كه هنوز است هر وقت چهره ی آن كثیف متجاوز به ذهنم می آید به سرعت بالا می آورم و بدنم شروع به لرزیدن می كند

خامنه ای، تو كه ادعای عدل و حكومت دینى می كنى، تو كه رییس كل قوا هستى، اینها با نفوذ تو و با دستور تو و با مجوز تو فعالیت می كنند، با تأیید تو اینكار ها را با من و امثال من كردند، تو رییس این بسیجی هایی. چطور یك مشت حیوان آدم نما، یك مشت انسان های مریض روحى را به جای این كه به درمانشان بسپاری، قدرت داده ای؟ كدام حكومت سفیهی به این ها قدرت فعالیت می دهد؟ این ها بیمارند، باید در جاهای خاصى نگهدارى شوند. در كدام جای دنیا به بیماران روانى قدرت میدهند كه دستگاه اجرایى مملكت را در دست بگیرند؟

آرش آزاد ۸۹/۱/۲۲

در پایان باز هم از هم وطنانم جهت نازیبایی كلام زشت خویان پوزش می طلبم

Ingen kommentarer:

Send en kommentar