søndag den 18. april 2010
مبارز هم وطن .... خشم تو و بغض من غم نامه ی همبندم لیلا
هم وطنانم،داستان پر سوز لیلا (نام مستعار) را بخوانید، او هم با من در یك مكان زندانی بود و سرنوشتی مشابه من داشت. خواندن نامه اش به قدری برایم درد آور بود كه تا چند روز نمی توانستم آنرا در اینجا بگذارم. آنچه بر او گذشته بود، آنقدر به من شبیه بود كه دوباره خودم را می دیدم كه در بند نامردمان اسیرم. حتی پس از گذشت این زمان باز هم نمی توانم همه نامه اش را در اینجا بگذارم...چون آنچه بر او رفته آنقدر كثیف و دردناك است كه واژه ها برای بیان آن كم می آیند. خوشحالم كه شجاعت این را داشت كه بنویسد آنچه را كه من نتوانستم بنویسم. ممنونم لیلای من، كه با من تماس گرفتی و مرا لایق این دانستی كه در غم خود شریكم كنی. لیلا كه هم اكنون در ایران به سر می برد و دستش از همه جا كوتاه است از شما هم وطنان آزاده ام تنها یك درخواست دارد، كه نگذارید فریاد او در گلو خاموش شود. هم میهنانم، بخوانید كه با لیلای ایران زمین چه كرده اند، و صدای او را به گوش همه جهانیان برسانید.
به قلم لیلا:
بهاره جان درود بر تو و شرفت، من کار ترا تحسین می کنم و به شجاعتت آفرین می گویم، وقتی وبلاگت را دیدم چند روزی با خودم کلنجار رفتم تا ماجرای خودم را برایت بنویسم و خواهش میکنم هرجور صلاح میدانی و هرجا فکر میکنی خوب است منتشر کن. من هنوز ایران هستم بنابراین از دوستم خواستم این متن را برای تو بفرستد محض احتیاط، اصلا از تو میخواهم که با صدای بلند با همه مصاحبه کنی و صدای ما را به گوش همه برسانی.
من اسمم را می گذارم لیلا ۲۱ سالم است و در جنوب شهر زندگی می کنم، گاهی که شانس می آورم منشی مطب می شوم و چون تن به خواسته های دکترها نمی دهم زود اخراجم می کنند و باز دنبال کار می گردم. روز هفت تیر با دوستی که در ستاد کروبی بود به مسجد قبا رفتیم. من در انتخابات شرکت نکردم چون نتیجه ش را می دانستم ولی در تظاهرات بعد از آن سنگ تمام گذاشتم. فکر میکنم ترا در بازداشتگاه دیده ام، دوستی عکست را که توی فیس بوک گذاشته بودی برایم فرستاد، یادم است آنجا همه به هم شماره تلفن می دادیم، مخصوصا دخترها که از ترس تجاوز می لرزیدیم.
من را بعد از مراسم گرفتند، نمی دانم کی بودند و کجا بردند، چون از توی مینی بوس چشم مان را بستند.
توی یك زیرزمین که شبیه به یك گاراژ بزرگ بود نزدیک به هفتاد نفر بودیم، یکی یکی همه را می بردند، مدارکشان را می گرفتند، فرم بازجویی را پر می کردند و برمی گردانند. اول پسرها را بردند و بعد گروه گروه پسرها را به جای دیگری بردند، بعد نوبت دخترها رسید،که خیلی طول کشید و بعد وقتی نوبت من رسید شب شد و بهم گفتند امشب مهمون مایی و از همانجا تجاوز به مرا شروع کردند ...
من را روی صندلی نشاندند و چند نفر شروع کردند به دستمالی کردن و فحش های رکیک دادن، به من می گفتند در اسلام زن کافر در جنگ غنیمت است و می شود ... ئیدش!
بعد لباس هایم را پاره کردند و هرچقدر من فریاد می زدم و التماس می کردم که من تا به حال این کار را نکرده ام گوششان به حرفهایم بدهکار نبود، مثل وحشی ها دستهایشان روی همه جای بدنم می رفت و فشارم می دادند. باورم نمی شد که چند نفر بخواهند در بازداشتگاه این بلا را سرم بیاورند ولی اینها انگار کار هر روزه شان بود، خونسرد بودند و می خندیدند.
بالاخره لختم کردند و شروع کردند با دست فشار دادن ... هرچقدر فریاد می زدم که دردم می آید بیشتر لذت می بردند، بعد مثل وحشی های دیوانه به من حمله کردند و روی همان صندلی به من تجاوز کردند و درحالی که از درد گریه می کردم مرا روی صندلی خواباندند و آنقدر به من تجاوز کردند که بیهوش شدم.
خونریزی شدیدی ... داشتم ولی اینها انگار با دیدن خون وحشی تر شده بودند و انگار فیلم سوپر زیاد نگاه می کردند، یکی شان روی صندلی نشست و... و دیگری ...همزمان به من تجاوز کردند. از بس فریاد زده بودم گلویم گرفته بود ولی با این حال یکی هم گلویم را فشار می داد و سعی داشت آلتش را ... ولی من باز بیهوش شده بودم.
نمی دانم کی بهوش آمدم ولی تنها بودم و فقط یک لباس زیر به تن داشتم که پر از خون بود. هنوز خونریزی داشتم و بعد مثل دیوانه ها شروع کردم به جیغ زدن که باز به سراغم آمدند و باز به من تجاوز کردند.
اصلا نمی دانم چند روز آنجا بودم و چند بار به من تجاوز کردند چون هر بار بیهوش می شدم و ضعف می کردم و در تمام این مدت شاید یکی دو بار به من نان کپک زده دادند.
بالاخره بعد از چند روز برایم یک مانتوی گشاد آوردند و شلوار پاره ام را به زور پایم کردند چون خودم هیچ جانی نداشتم، بعد سوار مینی بوس شدیم و من را به بازداشتگاه دیگری بردند که باز نمی دانم کجا بود ولی توی یک سلول با هفت دختر بودم که سه نفرشان بهشان تجاوز شده بود، من هنوز خونریزی داشتم و اگر آن دخترها به من نمی رسیدند شاید می مردم.
بعد از دو روز ما را به دادگاه بردند و با وثیقه آزاد شدم. اما یک روز وقتی داشتم به خانه می رفتم، سه نفر قوی هیکل من را از توی خیابان توی یک ماشین انداختند و بردند چند خیابان آن طرف تر و با کتک به من گفتند که اگر کلمه ای در باره بازداشتگاه حرف بزنم به همین راحتی که توی روز روشن و جلوی چشم مردم دزدیدندم، می کشندم. من هم ترسیدم ولی بیشتر از آن ترسیدم که با وقاحت گفتند تو خوب تیکه ای هستی، با کلاس نیستی ولی ... تنگه، هر وقت آمدیم سراغت باید بیایی و .... .
حالا هر روز در وحشت از این هستم که باز من را بدزدند و ببرند و... گاهی مرگ را به این زندگی ترجیح می دهم.
بهاره جان صدای لیلات را به گوش همه برسان، من نه اینترنت دارم، نه فیس بوک، نه هیچ دوست و آشنایی در خارج. فقط ترا دارم،بگو که با لیلات چه کردند و می کنند. بگو، تو صدای من باش و صدای همه دخترانی که بهشان تجاوز شده.
می بوسمت. لیلا
.از لیلا و سایر هم وطنانم عذر می خواهم كه مجبور به حذف بخشهای زیادی از این غم نامه شده ام
Abonner på:
Kommentarer til indlægget (Atom)
Ingen kommentarer:
Send en kommentar