tirsdag den 29. september 2009

چادر و ایرج میرزا



ايرج ميرزا

چادر




بيا گويم برايت داستاني
که تا تأثير چادر را بدانی

در ايامي كه صاف و ساده بودم
دم كرياسِ در استاده بودم

زني بگذشت از آنجا با خش و فش
مرا عرق النسا آمد به جنبش

ز زير پيچه ديدم غبغبش را
كمي از چانه قدري از لبش را

چنان كز گوشه ابر سيه فام
كند يك قطعه از مّه عرض اندام

شدم نزد وي و كردم سلامي
كه دارم با تو از جايي پيامي

پري رو زين سخن قدري دو دل زيست
كه پيغام آور و پيغامده كيست

بدو گفتم كه اندر شارع عام
مناسب نيست شرح و بسط پيغام

تو داني هر مقالي را مقاميست
براي هر پيامي احتراميست

قدم بگذار در دالان خانه
به رقص آر از شعف بنيان خانه

پريوش رفت تا گويد چه و چون
منش بستم زبان با مكر و افسون

سماجت كردم و اصرار كردم
بفرماييد را تكرار كردم

به دستاويز آن پيغام واهي
به دالان بردمش خواهي نخواهي

چو در دالان هم آمد شد فزون بود
اتاق جنب دالان بردمش زود

نشست آنجا به صد ناز و چم و خم
گرفته روي خود را سخت و محكم

شگفت افسانه اي آغاز كردم
در صحبت به رويش باز كردم

گهي از زن سخن كردم، گه از مرد
گهي كان زن به مرد خود چه‌ها كرد

سخن را گه ز خسرو دادم آيين
گهي از بي‌وفايي‌هاي شيرين

گه از آلمان بر او خواندم، گه از روم
ولي مطلب از اول بود معلوم

مرا دل در هواي جستن كام

پريرو در خيال شرح پيغام
به نرمي گفتمش كاي يار دمساز

بيا اين پيچه را از رخ برانداز

چرا بايد تو رخ از من بپوشي
مگر من گربه مي باشم تو موشي؟

من و تو هر دو انسانيم آخر
به خلقت هر دو يكسانيم آخر

بگو، بشنو، ببين، برخيز، بنشين
تو هم مثل مني اي جان شيرين

ترا كان روي زيبا آفريدند
براي ديده‌ي ما آفريدند

به باغ جان رياحينند نسوان
به جاي ورد و نسرينند نسوان

چه كم گردد ز لطف عارض گل
كه بر وي بنگرد بيچاره بلبل

كجا شيريني از شكر شود دور
پرد گر دور او صد بار زنبور

چه بيش و كم شود از پرتو شمع
كه بر يك شخص تابد يا به يك جمع

اگر پروانه‌اي بر گل نشيند
گل از پروانه آسيبي نبيند

پريرو زين سخن بي حد برآشفت
زجا برجست و با تندي به من گفت

كه من صورت به نامحرم كنم باز؟
برو اين حرف ها را دور انداز

چه لوطي ها در اين شهرند، واه واه
خدايا دور كن، الله الله

به من گويد كه چادر واكن از سر
چه پرروييست اين، الله اكبر

جهنم شو مگر من جنده باشم
كه پيش غير بي روبنده باشم

از ين بازي همين بود آرزويت
كه روي من ببيني؟ تف به رويت

الهي من نبينم خير شوهر
اگر رو واكنم بر غير شوهر

برو گم شو عجب بي‌‌چشم و رويي
چه رو داري كه با من همچو گويي

برادر شوهر من آرزو داشت
كه رويم را ببيند، شوم نگذاشت

من از زنهاي تهراني نباشم
از آنهايي كه مي‌داني نباشم

برو اين دام بر مرغ دگر نه
نصيحت را به مادر خواهرت ده

چو عنقا را بلند است آشيانه
قناعت كن به تخم مرغ خانه

كني گر قطعه قطعه بندم از بند
نيفتد روي من بيرون ز روبند

چرا يك ذره در چشمت حيا نيست؟
به سختي مثل رويت سنگ پا نيست؟

چه مي‌گويي مگر ديوانه هستي؟
گمان دارم عرق خوردي و مستي

عجب گير خري افتادم امروز
به چنگ الپري افتادم امروز

عجب برگشته اوضاع زمانه
نمانده از مسلماني نشانه

نمي‌داني نظر بازي گناهست
ز ما تا قبر چار انگشت راه است؟

تو مي‌گويي قيامت هم شلوغ است؟
تمام حرف ملاها دروغ است؟

تمام مجتهد‌ها حرف مفتند؟
همه بي‌غيرت و گردن كلفتند؟

برو يك روز بنشين پاي منبر
مسائل بشنو از ملاي منبر

شب اول كه ماتحتت درآيد
سر قبرت نكير و منكر آيد

چنان كوبد به مغزت توي مرقد
كه مي‌ريني به سنگ روي مرقد

غرض، آنقدر گفت از دين و ايمان
كه از گُه خوردنم گشتم پشيمان

چو اين ديدم لب از گفتار بستم
نشاندم باز و پهلويش نشستم

گشودم لب به عرض بي‌گناهي
نمودم از خطاها عذر خواهي

مكرر گفتمش با مد و تشديد
كه گه خوردم، غلط كردم، ببخشيد

دو ظرف آجيل آوردم ز تالار
خوراندم يك دو بادامش به اصرار

دوباره آهنش را نرم كردم
سرش را رفته رفته گرم كردم

دگر اسم حجاب اصلاَ نبردم
ولي آهسته بازويش فشردم

يقينم بود كز رفتارم اينبار
بغرد همچو شير ماده در غار

جهد بر روي و منكوبم نمايد
به زير خويش كُس كوبم نمايد

بگيرد سخت و پيچد خايه‌ام را
لب بام آورد همسايه‌ام را

سر و كارم دگر با لنگه كفش است
تنم از لنگه كفش اينك بنفش است

ولي ديدم به عكس آن ماه رخسار
تحاشي مي‌كند، اما نه بسيار

تغيير مي‌كند اما به گرمي
تشدد مي‌كند ليكن به نرمي

از آن جوش و تغيير‌ها كه ديدم
به «عاقل باش» و «آدم شو» رسيدم

شد آن دشنام‌هاي سخت و سنگين
مبدل بر « جوان آرام بنشين»

چو ديدم خير، بند ليفه سست است
به دل گفتم كه كار ما درست است

گشادم دست بر آن يار زيبا
چو ملا بر پلو مومن به حلوا

چو گل افكندمش بر روي قالي
دويدم زي اسافل از اعالي

چنان از حول گشتم دستپاچه
كه دستم رفت از پاجين به پاچه

ازو جفتك زدن از من تپيدن
ازو پُر گفتن از من كم شنيدن

دو دست او همه بر پيچه اش بود
دو دست بنده در ماهيچه اش بود

بدو گفتم تو صورت را نكو گير
كه من صورت دهم كار خود از زير

به زحمت جوف لنگش جا نمودم
در رحمت بروي خود گشودم

كُسي چون غنچه ديدم نوشكفته
گلي چون نرگس اما نيمه خفته

برونش ليموي خوش بوي شيراز
درون خرماي شهد آلود اهواز

كُسي بشاش تر از روي مؤمن
منزه تر ز خلق و خوي مؤمن

كُسي هرگز نديده روي نوره
دهن پر آب كن مانند غوره

كُسي برعكس كُس هاي دگر تنگ
كه با كيرم ز تنگي مي كند جنگ

به ضرب و زور بر وي بند كردم
جماعي چون نبات و قند كردم

سرش چون رفت، خانم نيز واداد
تمامش را چو دل در سينه جا داد

بلي كير است و چيز خوش خوراكست
ز عشق اوست كاين كُس سينه چاكست

ولي چون عصمت اندر چهره‌اش بود
از اول ته به آخر چهره نگشود

دو دستي پيچه بر رخ داشت محكم
كه چيزي نايد از مستوريش كم

چو خوردم سير از آن شيرين كلوچه
« حرامت باد» گفت و زد به كوچه

حجاب زن كه نادان شد چنين است
زن مستوره‌ي محجوبه اين است

به كُس دادن همانا وقع نگذاشت
كه با روگيري الفت بيشتر داشت

بلي شرم و حيا در چشم باشد
چو بستي چشم باقي پشم باشد

اگر زن را بياموزند ناموس
زند بي‌پرده بر بام فلك كوس

به مستوري اگر بي‌پرده باشد
همان بهتر كه خود بي‌پرده باشد

برون آيند و با مردان بجوشند
به تهذيب خصال خود بكوشند

چو زن تعليم ديد و دانش آموخت
رواق جان به نور بينش افروخت

به هيچ افسون ز عصمت برنگردد
به دريا گر بيفتد تر نگردد

چو خور بر عالمي پرتو فشاند
ولي خود از تعرض دور ماند

زن رفته « كولژ» ديده « فاكولته»
اگر آيد به پيش تو « دكولته »

چو در وي عفت و آزرم بيني
تو هم در وي به چشم شرم بيني

تمناي غلط از وي محال است
خيال بد در او كردن خيال است

برو اي مرد فكر زندگي كن
نِه اي خر، ترك اين خربندگي كن

برون كن از سر نحست خرافات
بجنب از جا، في التأخير آفات

گرفتم من كه اين دنيا بهشت است
بهشتي حور در لفافه زشت است

اگر زن نيست عشق اندر ميان نيست
جهان بي عشق اگر باشد جهان نيست

به قربانت مگر سيري؟ پيازي؟
كه توي بقچه و چادر نمازي؟

تو مرآت جمال ذوالجلالي
چرا مانند شلغم در جوالي؟

سر و ته بسته چون در كوچه آيي
تو خانم جان نه، بادمجان مايي

بدان خوبي در اين چادر كريهي
به هر چيزي بجز انسان شبيهي

كجا فرمود پيغمبر به قرآن
كه بايد زن شود غول بيابان

كدامست آن حديث و آن خبر كو
كه بايد زن كند خود را چو لولو

تو بايد زينت از مردان بپوشي
نه بر مردان كني زينت فروشي

چنين كز پاي تا سر در حريري
زني آتش به جان، آتش نگيري

به پا پوتين و در سر چادر فاق
نمايي طاقت بي‌طاقتان تاق

بيندازي گل و گلزار بيرون
ز كيف و دستكش دل ها كني خون

شود محشر كه خانم رو گرفته
تعالي الله از آن رو كو گرفته

پيمبر آنچه فرمودست آن كن
نه زينت فاش و نه صورت نهان كن

حجاب دست و صورت خود يقين است
كه ضد نص قرآن مبين است

به عصمت نيست مربوط اين طريقه
چه ربطي گوز دارد با شقيقه

مگر نه در دهات و بين ايلات
همه روباز باشند اين جميلات

چرا بي عصمتي در كارشان نيست؟
رواج عشوه در بازارشان نيست؟

زنان در شهر‌ها چادر نشينند
ولي چادر نشينان غير اينند

در اقطار دگر زن يار مرد است
در اين محنت سرا سربار مرد است

به هر جا زن بود هم پيشه با مرد
در اينجا مرد بايد جان كند فرد

تو اي با مشك و گل همسنگ و همرنگ
نمي‌گردد در اين چادر دلت تنگ؟

نه آخر غنچه در سير تكامل
شود از پرده بيرون تا شود گل

تو هم دستي بزن اين پرده بردار
كمال خود به عالم كن نمودار

تو هم اين پرده از رخ دور مي‌كن
در و ديوار را پر نور مي كن

فداي آن سر و آن سينه باز
كه هم عصمت درو جمعست هم ناز

Ingen kommentarer:

Send en kommentar